شعر

شعر و ادب

شعر

شعر و ادب

شعرم را بخوان

به مرگت قسمت می دهم ، شعرم را مخوان

به سگی خوراکت می کنند ، شعرم را مخوان

هیچ اندیشیده ای که لابلای من پوک است

به خنجر شکارت می کنند ، شعرم را مخوان

دیوانه ! غلط خواندی ، ساده ! هی کفر مگو

بی درنگ اعدامت می کنند ، شعرم را مخوان

صدا ، شرّ سکوت است ، مگر زبانم نمی بینی ؟

بر صدا خسارت می زنند ، شعرم را مخوان

مزن تیغ بر گلویم ، باز اعتراف می کنند

بهتان است و حکایت است ، شعرم را مخوان

قلیان قُل قُل خون در جگر است

بنام عشق آتشت می دهند ، شعرم را مخوان

مرگ مردت نزدیک ، کافور و کفن نخواست

وقت خاکسپارش می کنند ، شعرم را مخوان

حلول بیت آخرست ، ماه من کجاست

به شب جسارت می کنم ، شعرم را مخوان

تابوت

نمی دانم از چه بنویسم؟ از که ؟ باورکن . . .

بنویسم خورشید زیباست ؟ یا بگویم ماه دختر آسمان است ؟

ولی می دانم روزی در همین حروف سیاه کوره راه رسیدن را ، راز دیدن را کشف خواهم کرد.

خون در رگهای آبی من تیره گشته ، من لختی اندانم را در شریان وجود واضح و روشن احساس می کنم .

و چند روزی است که کرمان و موران مرا بیشتر دوست می دارند . . .

آخ اگر گل نعنا عطر سردش را به زیر دندانهایم بپاشد . . .

آخ اگر تابوت مرا با چشمان تو خاک می کردند آنوقت از جهنم چه باکم بود .

ستاره قطبی

تو سفر کردی اما

مسافر همیشگی شهر منی

تو رفته ای اما

دلم در کوله بار کهنه ات

جا ماند

همجفت رویاهایم ای گل !

برنمی گردی !

سکه شمار دخل آسمانم ای یار !

برنمی گردی !

برو ای جان خطر دور باد از چشمان تو

ستاره قطبی را از یاد مبر

دریا

سرورم از خویشتن شرمنده ترم ، اگر عاشق ترم

اگر به کوی رفعت تو مرا راهی نیست ، پناهی نیست !

در نسیم یادت مشام تازه کردن تابم می دهد گرچه آبم می برد .

شاعران عاشق از بی وفایی و ناز گویند ، از شکوه و نیاز ،

در عشق تو ای آرامم راز دیگری جستم

شعر کو ؟ تا برنویسم ، زبان کو ؟ تا برگویم .

از نگاه موجدار تو ساحل خاکی چشمانم ره به خورشید می برند ،

و من بی آنکه ذره ای تر شوم به سوی تو آغوش می گشایم .

ای تنها . . . !

آه چقدر یاد دریا کرده ام .

وصال

چگونه بگویم باتو ، مرا دکّم کرده اند

در میان این بیخودی ها ترکم کرده اند

به هرکه گفتم خنده اش گرفت ، باورم کن

مرا لابلای صفحات تاریخ حکّم کرده اند

هرکه از من دستی گرفت ، فرونشاندم در گل

با خود گفتم شاید اینها کمکم کردند

سکه های عیدم ، غفلت زده به تاراج بردند

خوشم بادا که مرا شاه کلید قلکم کردند

نقش من چیست ، گواهی سوخته در پای باد

مرا یک عروسک کوکی نه ، مترسکم کرده اند

آرزوی دور بودی و هنوز امیدی هست

بدان از عشق تو سینه چاکم کرده اند