از کتاب دیوانه
سگ دانا
یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربهها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد. آنگاه از میان آن دسته، یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت "ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد." سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت "ای گربههای کور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم". دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام." او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند." آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من. یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
دو قفس
در باغ پدرم دو قفس هست. در یکی شیری ست، که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید "بامدادت خوش، ای برادر زندانی."
سخنان ارزشمند جبران خلیل جبران
زجر کشیده ! تو آنگاه به کمال رسیده ای که بیداری در سخن گفتنت جلوه کند.
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در دل من است، شایسته تر آن که گفته آید : من در دل خداوندم.
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند.
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست، یک روز به دیگری سپرده شود. پس امروز به دست خویش ببخشید، باشد که شهد گوارای بخشش، نصیب شما گردد، نه مرده ریگی وارثانتان.
چشمه ساری که خود را در اعماق درون شما پنهان ساخته است، روزی قد خواهد کشید و فوران خواهد کرد و با ترنم و نغمه راه دریا را در پیش خواهد گرفت.
این کودکان فرزندان شما نی اند، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند، لیکن از شما نیایند. همراهی تان کنند، اما از شما نباشند.
اگر گام در معبدی نهادی تا اوج فروتنی و هراس خود را اظهار کنی، برای همیشه برتری کسی نسبت به کس دیگر نخواهی یافت. برای تو کافی است که گام در معبدی نهی، بی آنکه کسی تو را ببیند.
دهش بخشش، آنگاه که از ثروت است و از مکنت، هر چه بسیار، باز اندک باشد، که واقعیت بخشش، ایثار از خویشتن است.
رابطه دلی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد.
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشههای بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت؟!
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت؟ پس، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل بخشش یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد.
شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
که در رنج و عذابی ! تو آنگاه رستگاری که با ذات و هویت خویش یکی شوی.
وقتی حیوانی را ذبح می کنی، در دل خود به قربانی بگو:نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد، من نیز همانند تو خواهم سوخت، زیرا هنجاری که تو را در برابر من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد. خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
مبادا او که دارای اشتیاق و نیرویی فراوان است، به کم شوق طعنه زند که : "چرا تو تا این حد خمود و دیررسی؟!".زیرا، ای سوته دل ! فرد صالح هرگز از عریان و لخت نمی پرسد " لباست کو؟! " و از بی پناه سوال نمی کند " خانه ات کجاست؟!
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند.
تاسف، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند.
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی واستاند که آدم را تنها نیمه سیر کند، و آنکه انگور به اکراه فشارد، شراب را عساره ای مسموم سازد، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد، تنها می تواند گوش آدمی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند.
به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید. به شبنم این بهانههای کوچک است که در دل، سپیده می دمد و جان تازه می شود.
اندوه و شادی همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و شادی.
مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید.
لکن زندگی شمایید و حجاب خود، شمایید.
زیبایی قامت بلند ابدیت است، نگران منتهای خویش در زلال آینه.
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید.
ما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش.
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست.
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند.
تو، نابینایی و من کر و لال پس دست در دستم بگذار تا یکدیگر را درک کنیم.
ماهیت هر انسان، آن نیست که برایت آشکار میکند،
بلکه آن چیزی است که نمیتواند آشکار نماید.
بیا قایم باشک بازی کنیم و در پی یکدیگر بگردیم
اگر در دلم پنهان شوی. یافتنت برایم دشوار نیست.
ولی اگر در لاک خویش پنهان شوی تلاش دیگران برای یافتن بیهوده خواهد بود.
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و با هم بودنی مجدانه است.
عشق ثمره ی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد
در طول سالیان و حتی نسلها نیز تحقق نخواهد یافت !
خانه ام میگوید : ترک ام مکن که گذشته ات در من نهفته است.
راه نیز میگوید: در پی من بیا که آینده ات منم.
اما من به خانه و راه میگویم : مرا گذشته و آینده ای نیست.اگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگربروم، در رفتنم ماندن،
که تنها محبت و مرگ، همه چیز را دگرگون توانند کرد.
هفت جا، نفس خویش را حقیر دیدم :
نخست، وقتی دیدمش که به پستی تن میداد تا بلندی یابد.
دوم، آن گاه که در برابر از پا افتادگان، میپرید.
سوم، آن گاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم، آن گاه که گناهی مرتکب شد و با بادآوری این که دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند، خود را دلداری داد.
پنجم، آن گاه که از ناچاری، تحمیل شده ای را پذیرفت و شکیبایی اش را ناشی از توانایی دانست.
ششم، آن گاه که زشتی چهره ای را نکوهش کرد، حال آن که یکی از نقابهای خودش بود.
هفتم، آن گاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.
درباره مرگ و زندگی
من بودم،
من هستم.
و تا آخر زمان خواهم بود.
زیرا وجود مرا پایانی نیست.
در آن بالا به حلقه ی نور نزدیک شده ام.
با وجود این، بنگرید چگونه اسیر ماده ام.
من برای همیشه بر این سواحل قدم خواهم زد،
در میان ماسه و کف.
مد بلند دریا ردپای مرا خواهد زدود،
و باد کف دریا را خواهد سترد.
اما دریا و ساحل برای همیشه
باقی خواهند ماند.
پمپئی ایستاد، و در همان حال سرود جاودانگی سرداد:
بگذار زمین هر آنچه که داده است باز بس بگیرد.
زیرا من، انسان، پایانی ندارم.
یک بار دستم را از مه پر کردم.
سپس دستم را باز کردم، بیا و بیین، مه به کِرمی بدل شده بود.
دستم را بستم و دوباره گشودم، بنگر، پرنده ای در میان دستم بود.
باز دستم را بستم و گشودم، در میان گودی دستم انسانی ایستاده بود، سیمایی
غمگین داشت و به بالا می نگریست.
باز هم دستم را بستم، وقتی آن را گشودم چیزی جز مه ندیدم،
اما ترانه ای شنیدم در نهایت زیبایی.
فراموش مکنید که من به سوی شما باز می گردم.
اندک زمانی دیگر، اشتیاق من غباری و کفی دیگر برایم گرد می آورد برای
ساختن بدنی دیگر.
اندک زمانی دیگر، دمی چند بر بستر باد می آسایم، سپس زنی دیگر مرا به
دنیا می آورد.
هزاران هزار سال پیش از آن که دریا و بادی که در جنگل می پیچید،
زبانمان را گویا کند، مخلوقاتی بودیم بی قرار، مشتاق و سرگردان.
در طبیعت مرگی وجود ندارد،
و گوری نیز در آن تعبیه نکرده اند؛
اگر طبیعت بهار ناپدید شود، چه باک
که موهبت شادمانی ترک مان نخواهد کرد.
ترس از مرگ پنداری است، که در سینه ی فرزانگان قرار می یابد؛
کسی که یک بهار زندگی کند
مانند کسی است که روزگارانی بیشمار زندگی کرده باشد.
نی را بیاور و نغمه ساز کن!
زیرا نغمه، راز جاودانگی است
و شکایت نی از پس شادی و غم،
باقی می ماند.
و او با خودش گفت:
"آیا روز جدایی همان روز دیدار است؟
آیا وقتی گفته می شود غروب من، در حقیقت همان پگاه من بوده است؟"
بشریت رودخانه ای از روشنایی است که از ازل جاری شده است و به ابد
می ریزد.
اگر در تاریک روشن رؤیا بار دیگر با هم دیدار کنیم، باز با یکدیگر سخن
می گوییم و شما برای من آوازی ژرف تر می خوانید.
و اگر دستانمان در رؤیایی دیگر به هم برسند، در آسمان برجی دیگر بر می
افرازیم.
ای مه، خواهرم، خواهرم ای مه!
اینک با تو یگانهام، دیگر یک "من" نیستم.
دیوارها فرو ریخته اند، و زنجیرها گسسته اند؛
به سویت بر می خیزم، همچون مه،
و تا روز دوم زندگی، با هم روی دریا شناور خواهیم بود،
تا روزی که سپیده دمان، تو را چون شبنمی بر باغی بنشاند،
و مرا چون کودکی در آغوش مادری.
من قدرت بابل و شکوه مصر و عظمت یونان را دیده ام، چشمان من هیچ
گاه از دیدن خردی و حقارت کارهای آنان باز نایستاده.
با ساحران "عین دور" و کاهنان "آشور" و پیامبران "فلسطین" نشسته ام، و
دمی از خواندن سرود حقیقت باز نمانده ام.
من آن فرزانگی را که بر هند نازل شد آموخته ام، در شعری که از قلب عرب
جاری بود استاد شده ام و به موسیقی ملل غرب گوش سپرده ام.
با این وجود این، هنوز کورم و نمی بینم، گوشم سنگین است و نمی شنوم.
من قساوت جهان گشایان حریص را تاب آورده و طعم ستم مستبدان و اسارت
زورمندان را احساس کرده ام.
اما هنوز آنقدر توان دارم که با سرنوشت ناسازگار بستیزم.
من همه ی این ها را دیده و شنیده ام، اما هنوز کودکی بیش نیستم. در حقیقت،
کردار جوانی را نیز خواهم دید و خواهم شنید، پیر خواهم شد، کامل خواهم شد و
به خدا رجعت خواهم کرد.
مرگ بر روی زمین، برای فرزند خاک پایان راه است،
اما کسی که آسمانی است،
مرگ برایش آغاز کامیابی است؛
بی تردید کامیابی از آن اوست.
اگر کسی در خیال خود سپیده دمان را در آغوش بگیرد،
جاودانه می شود.
کسی که شب درازش را به خواب می رود،
به یقین در دریای خوابی ژرف محو می شود.
کسی که در بیداری اش زمین را تنگ در آغوش می گیرد،
تا به آخر بر روی زمین خواهد خزید.
و کسی که سبکبار و آسوده با مرگ مواجه شود،
از مرگی که به دریا می ماند، با اطمینان عبور خواهد کرد؛ گران جانان فرو
می روند.
درباره رابطه جبران خلیل جبران و ماری هسکل
اندکی از استقرار خلیل در امریکا و بهبود وضع خانواده گذشته بود که با فِرِد هلند دِی، هنرمند رها از قراردادهای سنتی، آشنا شد و او جبران را به مسیری خلاقانهتر از پیش کشاند.
جبران خلیل جبران در سال 1898 به بیروت بازگشت تا به تقویت زبان عربی خود بپردازد. در این دوران ملیگرایی او تقویت شد و البته اندوه او نیز؛ چرا که خبر رسید برادر او دچار سل شده و خواهرش، سلطانه و مادرش نیز بیمار. جبران، لبنان را بلافاصله به مقصد امریکا ترک کرد، اما دیر رسید و سلطانه مرده بود. جبران سخت به خواهرانش دلبسته بود و این مرگ ضربهی بدی بر او وارد آورد. اندکی بعد برادر و مادرش را نیز از دست داد. خبر این واقعه چنان جبران را تکان داد که باعث شد از هوش برود و کفی خونآلود از دهانش خارج شود.
بعدها به کمک دوستان خود نمایشگاههایی را بر پا کرد و در یکی از این نمایشگاهها بود که با ماری هسکل آشنا شد؛ زنی که بیش از هر کس دیگری بر سرنوشت او و بر انتشار و بهبود آثار او تأثیر گذاشت. ماری هسکل در آن زمان سی سال داشت و ده سال بزرگتر از جبران بود و البته زنی تحصیلکرده و مصمم و مستقل و از اعضای جنبش آزادی زنان. جبران با ماری هسکل رابطهای عاشقانه برقرار کرد و سخت دلبستهی او شد. ماری جبران را تشویق کرد تا به انگلیسی بنویسد و در تصحیح نوشتههای او بسیار کوشید. ماری حتا سعی کرد عربی بیاموزد تا با زبان و افکار جبران بیشتر آشنا شود.
در این بین چند اتفاق مهم رخ داد: بسیاری از نوشتههای او را کلیسا و دولت سوریهی آن زمان تکفیر و سانسور کرد که شاید بتوان گفت این امر موفقیت او را در دنیای عربزبان تشدید کرد. اتفاق دوم این بود که در سال 1908 با حمایت مالی ماری و بهمنظور آشنایی بیشتر با هنر مدرن به پاریس سفر کرد. در هنگام اقامت او در پاریس پدرش نیز فوت کرد.
جبران خیلی زود به نیویورک بازگشت و در دسامبر سال 1910 از ماری هسکل درخواست ازدواج کرد که ماری بهسبب اختلاف سنی فاحش این درخواست را نپذیرفت. در همان اوان، ماری نگارشِ دفترِ خاطراتِ روزانهی خود را که به خاطرات شخصیاش از زندگی جبران اختصاص داشت آغاز کرد و تا هفده سال بعد ادامه داد. در سال 1918 جبران مشهورترین اثر خود، پیامبر، را مینویسد که آن را ثمرهی عمر خود و نخستین کتاب راستین خود میخواند. جبران در این کتاب کوشید به زبانی شبیه به زبان ترجمهی عربی کتاب مقدس برسد؛ اما ماری که تأثیر بسیار عظیمی بر خلق این کتاب گذاشته بود و حتا بسیاری از بندهای کتاب نتیجهی مستقیم گفتگوی آن دو بود، جبران را واداشت کتاب را به انگلیسی بنویسد.
در سالهای بعد رابطهی ماری و جبران اندکاندک رنگ باخت و صرفاً به روابط کاری محدود ماند. در سال 1916 ماری با فردی به نام مینیس ازدواج کرد، اما کماکان تا مدتی بعد مکاتبات خود را با جبران ادامه داد. در سال 1928 وضع سلامت جبران به وخامت گرایید و حالتی عصبی پیدا کرد که این امر او را بهسوی مصرف الکل سوق داد. در همان سال کتاب عیسا پسر انسان را منتشر کرد که با استقبال بسیاری از جانب خوانندگان و منتقدان مواجه شد. از سال 1929 به بعد انجمنهای هنری متعدد به تکاپو افتادند تا از او تفدیر کنند. اما جبران دچار بحران روانی شده بود و اعتیادش به الکل افزایش یافته بود و این مسائل در بهبود حال او تأثیری نداشت. اندکاندک بیماری او تشدید شد و جبران از پذیرش معالجات سر باز زد.
سرانجام جبران خلیل جبران بهعلت گسترش سرطان کبد در دهم آوریل سال 1931 در سن 48ـسالگی در نیویورک درگذشت. خیابانهای نیویورک دو روز برای او عزادار شدند و در سراسر ایالات متحده و لبنان بر مرگ او سوگواری کردند. در ژوییهی همان سال تابوتِ حاملِ جسدِ جبران به زادگاهش بازگشت و شهروندان لبنان بیشتر با خوشحالی از ورود تابوت او استقبال کردند تا سوگواری و بازگشت او را به خانه جشن گرفتند، چراکه اشتهار او پس از مرگ افزایش یافته بود. در سال 1932، صومعهای را بهنام مارسرکیس خریدند و جسد جبران را به آنجا منتقل کردند و مدتی بعد متعلقات جبران را نیز به این صومعه بردند و صومعه به موزهی جبران خلیل جبران تبدیل شد.
ماری هسکل پس از مرگ او به همراه ماریانا و منشی جبران خلیل جبران، آثار و کتب و نقاشیهای او را منظم کرد و ماری آثار بازمانده و منتشرنشدهی او را ویرایش کرد و در سال 1932 منتشر کرد. ماری همچنین مراقبت از ماریانا، آخرین بازماندهی جبران را نیز بر عهده گرفت. با این حال، بزرگترین خدمت ماری به جبران پس از مرگ او، انتشار خاطرات روزانهاش بود که در مورد پندارها و عقاید جبران، بصیرتی نو را به منتقدان آثارش بخشید. ماری هسکل در سال 1964 در خانهی سالمندان درگذشت.