بانو

بانو! بانو !

ای نام تو خاطره شب های یلدایی من

ببین که چگونه بالش من

پر فراز و نشیب های رویایی تن توست

اینطور نگاهم مکن

صبحی من خودم بیست عدد از تارهای گیسوی تورا

از میان پودهای تار بالشم چیدم

بانو ! بانو !

دیگر رویای باتو بودن و خوابیدن

دیگر هوای از تو گفتن و سرودن

کفاف عشق شاعرانه من نیست

باور کن ! باور کن !

کز اُنس با اینهمه انسان ولگرد

از مدارا با اینهمه نامرد

می ترسم . . .

من پناه نخواستم ، خلاصم کن ! خلاصم کن !

 

□ □ □

 

اینهمه گل برایت از بیمارستان آورده ام

دزدی را باداباد خانم

گل های پردرد را باش

کز هر بیمار شبی ، تبی

و از هر دری ، دردی گرفته ام

پس کو ؟ درمان دوری تو در اینهمه درد کو ؟

برو . . .

می خواهم از جرم خود اعتراف بگیرم

گریه نکن !

شاید امشب همخوابه به بستر شدیم

 

□ □ □

 

پس از اینهمه ثلث و سال

پس از اینهمه هندسه و نور

درست تازه فهمیده ام

" نور به خط مستقیم سیر می کند "

دیدن برق چشمانت از پس آنهمه قد

در اتوبوس شرکت واحد کار سختی بود

فریب نخورده ایم خانم

سادگی را برچند تقسیم کنیم

که سهم ما هیچ شود

 

□ □ □

 

خانم ! این حرفها را بس کن !

بیا حلقه ها را دستمان کنیم

هرچه باداباد

شاخه من بار بی نشانی تورا

دیگر تحملی نیست

هی دلم هوای بی قراری های تورا می کند

پس چرا

هی هواشناسی دروغ می گوید

آسمان صاف است و آفتابی